در نیمه های قرن بشر سوزان ۱ !
در انفجار دائم باروت،
در بوته زار انسان،
در ازدحام وحشت و سرسام،
سرگشته و هراسان
می خواند !
*

می خواند با صدای حزینش؛
می خواست تا «صدای خدا ۲ » را
در جان مردم بنشاند
نامردم سیه دل بدکار را مگر
در راه مردمی بکشاند …

می رفت و با صدای حزین ا ش می خواند :
ــ در اصل، یک درخت کهن، «آدم»
از بهشت،
آورد در زمین و درین پهن دشت کشت !
ما شاخهٴ درخت خداییم.
چون برگ و بار ماست زیک ریشه و تبار!
هر یک تبر به دست چراییم؟
*

ای آتش،ای شگفت،
در مردم زمانهٴ او در نمی گرفت !
آزرده و شکسته،
گریان و ناامید
می رفت و با نوای حزینش
می خواند :
ــ «گوش زمین به نالهٴ من نیست آشنا،
من طایرشکسته پر آسمانی ام.
گیرم که آب و دانه درغم نداشتند؛
چون می کنند با غم بی همزبانی ام ۳ !»
*
دنبال همزبان،
می گشت...
اما نه با «چراغ»
نه بر «گرد شهر»، آه
با کوله بار اندوه،
با کوه حرف می زد!
با کوه :
ــ حیدر بابا سلام ۴ !
فرزند شاعر تو به سوی تو آمده ست.
با چشم اشکبار
ــ غم روی غم گذاشته ــ عمری ست، شهریار
من با تو درد خویش بیان می کنم، تو نیز
برگیر این پیام و از آن قلهء بلند
پرواز ده !
که در همه آفاق بشنوند :
ــ «ای کاش، جغد نیز،
در این جهان ننالد،
از تنگی قفس»
این جا، ولی نه جغد، که شیری ست دردمند،
افتاده در کمند !
پیوسته می خروشد، در تنگنای دام ،
وز خلق بی مروت بی درد؛
یک ذره، مهر و رحم، طلب می کند مدام !
*

می رفت و با صدای حزین اش،
می خواند
ــ «دیگر مزن دم از «وطن من»،
وز «کیش من» مگوی به هر جمع و انجمن
بس کن حدیث مسلم و ترسا را،
در چشم من، «محبت:مذهب»
«جهان : وطن » ۵
*

در کوچه باغ «عشق»
می رفت و با صدای حزینش،
می خواند :
ــ « گاهی گر از ملال محبت برانمت،
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت
پیوند جان جداشدنی نیست ماه من ،
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت»۶
*

زین پیش، گشته اند به گرد غزل , بسی
این مایه سوز عشق، نبوده ست در کسی !

می رفت …
تا مرگ نابکار، سر راه او را گرفت !
تا ناگهان، صدای حزینش،
این بغض سال ها،
این بغض دردهای گران،در گلو گرفت !
در نیمه های قرن بشر سوزان
اشک مجسمی بود،
در چشم روزگاران.
جان مایهٴ محبت و رقت...

ای وای ! شهریار !